خاطرات رامونا بانو و خپل خان

خاطرات رامونا بانو و خپل خان

خاطرات رامونا بانو و خپل خان

خاطرات رامونا بانو و خپل خان

خپل خان وارد می شود

    امروز بعد از خستگی این یکی دو روزه و درگیریه برنامه ی نامزدی خواهرم (صمیمی ترین دوستم که مثله خواهرم می مونه) اومدم خونه که کمی استراحت کنم که با چیزی عجیب تر از عجایب هفتگانه مواجه شدم. 

 

خپل خان تردمبل خریده بودو با سیمایی برافروخته از دویدن زیاد نشسته بود رو تردمیل!!!  

ازش پرسیدم این چیه خریدی؟ 

- تردمیل 

- می دونم اما واسه ی چی؟ 

- از این بازیکنا چیزی واسه قهرمانی در نمی یاد من خودم باید وارد میدون بشم. 

- جـــــــــــــان؟!؟!؟!؟!؟! 

- تو این یکی دو هفته بچه ها خوب نتیجه نگرفتن صمد هم که به درد مربی گری نمی خوره می خوام به شرایط آرمانیم برسم و خودم برم تو تیم بازی کنم. این طوری شاید بهتر نتیجه بگیریم. 

- خوبه مگه شرایط بحرانیه استقلال تورو به فکره تناسب اندام بندازه. 

- استقلال باید این فصل قهرمان بشه منم چیزی حالیم نیست. می رم دوش بگیرم. 

 

همینکه خپل خان رفت واسه دوش گرفتن رفتم جلو تر ببینم این چیزی که گرفته چه مارکیه که چشمم افتاد به اون عددی که نشون می داد راه رفتن خپل خان رو تردمیل از 3 دقیقه فرا تر نرفته و اون صورت بر افروختش یادم اومد که ناگهان صدایی از تو حموم گفت: رامونا به نظرت واسه بازیه هفته ی بعد به بچه ها می رسم یا باید تا دو هفته ی دیگه تمرین کنم؟  

 

نتیجه ی اخلاقی:: مردا خیلی به خودشون اعتماد دارن!!!

کادوی تولد

     پریروز تولدم بود. مادر شوهرم واسم تولد گرفته بود که به قول خودش زحمات نکشیدمو جبران کنه. منم که ذوق مرگ شده بودم از این اتفاقو بروی خودمم نباید می یووردم. از قضا خپل خان دیر اومدو منم منتظر!!! 

 

    وقتی خپل خان اومد خرسند از این که آخ جون وقته کادوه تولده. ولی... 

 

... پدر خپل خان گفت:: اول شام نـــــــــــــــــه بازم باید صبر کنم. ای ددم وای. 

 

بعد از شام که بساط چای و کیک و آخ جووون کادو. 

 

همه کادواشونو دادنو من منتظر کادوی خپل خان که وقتی توجه همه بهش جلب شد گفت من کادومو نمی تونم بیارم تو خونه. همه تشویق که عجب کادوی بزرگییه که نمیشه اوردش تو شاید ماشینی هواپیمایی چیزیه. همه اصرار که بیار یا بگو چیه؟ 

   کاش کسی نمی گفت و منم خجل زده نمی شدم.  خپل خان سلیقه به خرج داده بود که کادو خریده و به من لطف کرده.  

   گفت به عنوان کادو اگزوزه ماشیننمو درست کرده و سیم کلاجشو عوض کرده.  منم مثه سنگ رو یخ شدمو می خاستم زمین دهن باز کنه و منو بوخوره!! 

 آخه اینم شد کادوی تولد همسر؟ 

 

نتیجه ی اخلاقی:: آقایون همچنان قدر ما خانومارو نمی دونن حتی واسه تولدمون تره هم خورد نمی کنن!!! 

جای خالی خپل خان!!

    همیشه از حرفای کلیشه ایو تکراریو بی معنی بدم میومد. خیلی ها هم این حرفو می زنن اما از عملش عاجزن. 

   

   سوال:: چرا برای اینکه بقیه بیان به وبلاگمون سر بزنن باید بریم کامنت بذاریم که وبلاگ خوبو قشنگی داری و یا وبلاگت خیلی پر محتواس حتی بدونه اینکه لااقل دو سه خط از مطلب نوشته شده بخونیم؟ 

 

  جواب:: چون صداقت از بینمون رخت بر بسته و جایه خودشو به ... چون واسه خودمون ارزش قائل نیستیم و نمی دونیم احترام به دیگران مهمترین نتیجش احترام به خودمونه. و نمی دونیم که این طوری ارزش حرفه خودمونو پایین اوردیم.

(منظور عرایضمو می تونین از تو کامنتایه سه مطلب قبلی متوجه بشین!) 

در ضمن این حدیثه امیرلمومنینو اگر همه رعایت کنیم دنیامون خیلی قشنگتر میشه!!! 

 

    هر چه برای خود می پسندی برای دیگران هم بپسند و هر چه برای خود نمی پسندی برای دیگران هم مپسند. 

  

     

    نتیجه اخلاقی:: این یکیو می ذارم به عهده ی خودتون ولی برای اینکه جای خالی خپل خانو تو این پست حس نکنیم باید بگم خپل خان هم این حرکتو تکذیب فرمود.

آژانس شیشه ای

   دیشب داشتم کانالای تلوزیونو بالا پایین می کردم که یه لحظه رو شبکه سه توقف کردم. (توقف کردن همانو تا صبح بیدار بودن همان!

  بعد از هزارمین بار  آژانس شیشه ای و داشتن پخش می کردن. خپل خان با شنیدن صدای پرویز پرستویی (بازیگر محبوبش)که گفت: "ما باید با همین پرواز بریم لندن" بیدار شد. ای ددم وای!!!  

  بعد از دیدن این شاهکاره آقای حاتمی کیا شروع کرد تا خود صبح به تفسیر هزار باره ای این فیلم که اینجا این منظورو داشتو اونجا این مطلبو می خواست به بیننده القا کنه. بعضی جاها رو هم که فک می کرد من متوجه منظورش نمیشم CD این فیلمو میذاشتو رو فیلم توضیح میداد. 

آخه اینم کار بود؟ نصفه شبی چه وقت پخش آژانس شیشه ای بود؟ 

 

نتیجه ی اخلاقی:: به صداو سیما هم نمیشه اعتماد کرد و وقتی بی خوابی میزنه به سرت یا کتاب بخون یا با صدای کم به تماشای تلوزیون به پرداز!

مانتوی سبز

     امروز رفتم پاساژ گلستان واسه خرید کفش. وقتی میومدم بیرون خوشحال بودم که تونستم مانتوی ارزون گیر بیارمو فشار افتصادیه شوهرمو کم کنم. تازه دیدم کفشم فعلا لازم ندارمو نخریدم. واسه روز اول دانشگاه مجبورم با همون کفش سال پیشم برم دانشگاه. وقتی برگشتم خونه خپل خان دید دستم کیسه ی کفش نیستو توش مانتوه... 

   ... چشمتون روز بد نبینه که چه قشقلقی به پا کرد خپل خان جلویه مادرشو خواهرش. منم که دیدم تو قوم شوهرمو صدام نباید در بیاد که بعدا بر علیهم استفاده نشه که یه هو دیدم مادر شوهرو خواهر شوهرم دارن به خپل خام گیر میدن که این چه طرز رفتاره که این طفلک بعد از عمری رفته یه دونه مانتوی سبز نداشته بخره. گشته گشته ارزون ترینشو گیر اورده اونوقت تو اینجوری می کنی؟ 

خپل خانم بلند شد و رفت تو بالکن که سیگار بکشه... 

 

نتیجه اخلاقی: مردا هیچ وقت قدر ما خانوما رو نمیدونن.

اولین قلم

   دیروز ظهر وقتی از خرید برگشتم دیدم خپل خان خودشو جلو تلوزیون ولو کرده و خوابش برده. تا صدای درو شندید بیدار شدو دوید سمتم.  اولش خیلی خوشحال شدم که اومده به استقبالم   ولی دیدم از کنارم بی توجه رد شدو رفت به سمته ... (همون wc خودمون). 

 

خیلی حرصم گرفت می تونست زود تر بره اونجا که منو این همه ذوق مرگ نکنه. ازش که پرسیدم گفت: دلم نمیو مد از خواب بیدار بشم اماتو که اومدی منم از خواب پریدمو دیدم چه بهتر که فرصتو مغتنم بشمورم. 

 

نتیجه ی اخلاقی: اصلا نباید به شورو هیجانه مردا توجه داشتو دل خوش کرد بهشون