خاطرات رامونا بانو و خپل خان

خاطرات رامونا بانو و خپل خان

خاطرات رامونا بانو و خپل خان

خاطرات رامونا بانو و خپل خان

خپل خان و سفر عید

تو هفته ی پیش خپل خان اومد خونه و گفت یه خبر خوب و یه خبر بد! 

منم که همیشه دوس دارم اول خبر خوبرو بشنوم که شاید بتونم یه جوری از زیر بار خبر بده در برم گفتم 

- اول خبر خوبو بگوو 

- اگه قسمت بشه یه سفره کربلا در پیشه برای عید و سال تحویلو اونجا به سر کنیم!!! 

منم که اولین بارم بود می خواستم برم اونجا کلی ذوق کردمو از انقدر از چند و چوند سفر پرسیدم که یادم رفت خبره بد رو هم بپرسم چیه!!  ولی خپل خان حواسش جمع بودو بعد از اینکه از همه ی سوال هامو با حوصله جواب داد گفت از  خبر بده هیچ اطلاعی نمی خوای داشته باشی؟ 

- نه 

- چرا؟ 

- چون میریم اونجا و دعا می کنیم که خبر بده اتفاق نیافته 

- نکته همینجاس که نمیریم اونجا؟ 

- وا؟! خودت الآن گفتی میریم که! 

- گفتم میریم یا جور شده؟ 

- چه فرقی می کنه؟ 

- فرقش اینه که تو باید تنهایی بری و چون من پاسم آخر اعتبارشه گفتن بهم ویزا نمی دن!!! 

- خوب پس بگو نمی ریم دیگه! 

- تو حالا حواست  باشه و ساکت رو جمع کن. 

 

منم کلی ناراحت که اگه خپل خانم نباشه منم نمی روم در واقع سفر کنسله ولی خپل خان اصرار داشت که خودمو اماده بکنم. 

امروز بعد از ظهر که اومد خونه گفت ساکت و جمع کردی؟ منم گفتم آره ولی اصلا نمی خوام بدونه تو برم. گفت اشکال نداره.حالا که بار اولته برو بعده ها با هم میریم. منم بی خیال دراز شیدم تو حال و با افسوسه سفری که فردا تنها در پیش رو داشتم مشغول تماشای TV شدم حسابی که سر گرم شده بودم که متوجه شدم صدای از تو اتاق می آد. رفتم که ببینم چی شده دیدم خپل خان داره وسایل خودشو هم جمع می کنه. 

پرسیدم مگه نگفتی نمی ای؟ 

- نه! 

- خودت گفتی 

- گفتم چون اعتبار پاسم داره تموم میشه می گن به من ویزا نمیدن، اما دسته اونا نیس که دسته اربابه که خودش ردیف کرده! 

یعنی امروز جور شده؟؟؟؟ 

-نه. همون موقع هم جور بود فقط می خواستم دمه رفتنی سورپیریز بشی!! 

 

نتیجه ی اخلاقی:: این خپل خان موجودیست کوانتوم و غیر قابل پیشبینییییییییییییییی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

  

چون سال تحویل نیستم سال نو رو پیشاپیش تبریک می گم.

خپل خان و جراحی دست من

چند وقت پیش موقع شستن ظرف و ظروف یه لیوان تو دستم شکست و دو سه جای دستمو پاره کرد. مدتی نزدیک یک ماه گذشت و منهای یک نقطه ی کوچیکش خوب شد. این یه نقطه اینقدر ناجور شده بود و چرک کرده بود که فکر کردیم هنو شیشه توشه. 

10 روزه پیش با خپل خان رفتیم دکتر و بعد از این که دکتر بازدید کرد گفت جراحی لازم داره. و خپل خان که دل دیدن نداشت رفت توی لابی نشست. بعد از گذشت چند دقیقه ی کوتاه من و خپل خان همزمان با هم فریاد زدیم و دکتر و پرستار که هم در تعجب بودن و هم شگفت زده از این همه هم دلی و یکی بودن. پرستار رفت که خپل خان و بیاره تو که لااقل پیشم باشه، و شاید اینطوری براش بهتر باشه که من دوباره با درد تیغ جراحی فریاد کشیدم و خپل خان هم فریاد کشید ولی ابن طوری که من فهمیدم لحن این فریادش بر عکس فریاد قبلی از روی شعف بود نه از ناراحتی. وقتی که اومد تو اتاق دکتر بهمون تبریک گفت از این همه همدلی. و خپل خان گفت:: فریاد اول بابت گل نزدنه فرهاد مجیدی در یک موقعیت صد در صد بود و چون دومی رو گل کرد از روی شادی فریاد زد... 

بازم بازی استقلال کار دستمون داد و وقتی شب اومدیم خونه من بهش گفتم لااقل بذار مردم فکر کنن ما همدلیم!! 

و خپل خان گفت مگه نیستیم؟؟ و رفت که ظرفا رو بشوره چون من نمی تونستم و از نا مرتبی و کثیفی هم که بیزاره... 

 

نتیجه ی اخلاقی:: واسه مردا همه چیز مهم تر از همسراشونه!!