خاطرات رامونا بانو و خپل خان

خاطرات رامونا بانو و خپل خان

خاطرات رامونا بانو و خپل خان

خاطرات رامونا بانو و خپل خان

نامزدی خواهر خپل خان

    دیشب نامزدی خواهر خپل خان بود (در واقع خواهر شوهرم) منم که تنها عروسشون و باید براش سنگ تموم می ذاشتم. 

 

    طفلک خپل خان هم خیلی زحمت کشید و همه جا همراه عروس دوماد بود، هم تو آتلیه هم تو باغ و هم هر جای دیگه که قرار بود عکس بگیرن. منه ساده هم گفتم خوب خپل خان داره کمکی می کنه دیگه. خودمم پیگیر کارای دیگه بودمو یه سری میوه ها رو دادم به هتل یه سری شیرینی بردم یه سری رفتم سفره ی عقد و چک کردم و همه ی کارای اینطوری. بعدشم که آرایشگاه و آماده شدنه خودم. وقتی رفتم هتل برای شروع مراسم دیدم عکاس خیلی با خپل خان جوره و هی با هم شوخی می کنن. گفتم تو این چند ساعت حوصلشون سر رفته حالا یه کمم بگن و بخندن که طوری نمیشه. 

   

   چشمتون روز بد نبینه عکاس قصه ی ما آخر سر موقه ی رفتن یه چیزی از جیبش افتاد اومدم بردارم بدم بهش دیدم اون چهره ی زیبا و شیرین و دوست داشتنیش سرخ و سفید شد و منم بی خیال شدم.وقتی گذاشت تو جیبش دیدم کارت ویزیت خپل خانه. بازم فکرم جای بد نرفت و حدس زدم خانم عکاس خونه می خواد یا شایدم می خواد مشارکتی چیزی داشته باشه. وقتی رسیدیم خونه خپل خان گفت عکاسی هم هنره دوست داشنتیه ها. 

    

   امروز که پا شدم دیدم همه ی کتاباشو جمع کرده و هی داره از در و دیوار عکس میگیره. خیلی از دستش کفری شدم. بعدشم گفت می خوام برم عکاسی ... یکم یاد بگیرم عکاسی واقعا که عکاسی هنره دوست داشتنیه ایه 

اینو  گفت و رفت منم  تمام تصاویر دیشب که خپل خان شوخی می کرد با عکاس و اون صحنه ی کارت ویزیتو اینا اومد جلوی چشمم. یه هو جیغ زدم و در جواب اینکه خپل خان گفت دوباره سوسک دیدی گفتم آره یه سوسک گنده. و پرسید اگه کمک می خوایی بیام گفتم نه خودم میییییی کشمشششش... 

 

نتیجه ی اخلاقی:: ایییییییییش. این خپل خان دیگه داره شورشو در میاره 

خپل خان استاد دانشگاه می شود!

دیروز وقتی رسیدم خونه دیدم خپل خان کنار تردمیل نشسته و نفس نفس می زنه. 

- هنوز داری به تمریناتت ادامه می دی؟ 

- آره ولی دهنم سرویس شد. 

- چرا؟ خیلی دوییدی؟ 

- آره، من می دوییدم ولی تردمیل جلو نمی رفتو هی می خوردم این لبه. هرچی ور رفتم درست نشد که نشد. آخر سر فهمیدم برق رفته که کار نمی کنه. 

- حالا بیا یه استراحتی بکن بعد دوباره شروع کن. یه چیزی هم واسط تعریف کنم ببینم نظرت چیه. 

- او کی بگو ببینم چیه؟ 

 

استادمونو تو خیابون دیدم با یکی از دخترای دانشگاه. یه کم که جلو تر رفتم فهمیدم کیه این دختره. می شناختمش. خنگ بودو سر کلاس هیچی نمی گرفت اما نمراتش همه 17 به بالا بود. بعدم یهو دیدم مسیرشون عوض شدو رفتن تو کوچه و بعد هم تویه یه خونه! 

- این دختره این ترمم معدلش بیسته. 

- آره فک کنم. چاییتو بخور سرد نشه. 

این ما جرا گذشت. امروز اومدم خونه دیدم خپل خان داره شدیدن درس می خونه و کتاب تست جلوشه. پرسیدم چی کار داری می کنی؟ گفت می خوام درس بخونم استاد دانشگاه بشم. 

 

نتیجه اخلاقی:: مردا همشون بی جنبن حتی خپل خان من!!