خاطرات رامونا بانو و خپل خان

خاطرات رامونا بانو و خپل خان

خاطرات رامونا بانو و خپل خان

خاطرات رامونا بانو و خپل خان

خپل خانه کله کچل

اول سلام. از اینکه حضور پررنگم ناگهان ناپدید شد عذر می خوام. 

 

بعد از یکسال تحصیلیه دیگه و سره کله زدن با بچه های خنگ، بالاخره این مدرسه رفتن تموم شد. 

امروز اولین یکشنبه ای هست که سر کار نمی رمو با خیال راحت نشستم خونمو به کارام رسیدگی می کنم.  

دیروز وقتی که از دانشگاه اومدم خونه خپل خان نبود. عصری هم یه سر اومد و گفت باید برم یه ملکیو نشون بدم و برگردم. تویه همون یه نگاهی که دیدمش دیدم خیلی هپل هم شده و موهای بلند و ریش های نا مرتب. و من تویه این مدت اصلا توجهی نکرده بودم.( آخه وقتی هم که تایم کلاس و مدرسه و دانشگاهم تموم می شد با عمه جانم می رفتم بیرون و خیلی وقتی واسه خپل خان نمی موند.)  تنها چیزی که گفتم این بود که من از فردا تعطیلم و توی خونم. گفت باشه و از در رفت بیرون. 

سر گرمه به اصطلاح کتاب خوندن شدم و هرز گاهی یه تکونی به کاغذای کتاب می دادمو می رفتم صفحه ی بعد. 

ساعت شده بود 9 شب که خپل خال سر و کله ی ناپدیدش!! پیدا شد.

لحظه ی اول ترسید و فک کردم که اشتباهی اومده. اما با کمی مکث متوجه شدم که این همون خپل خانه خودمه که فقط یه سر رفته سلمونی. 

ازش پرسیدم که حالا چه عجله یی برای مو کوتاه کردن بود؟ گفت: مگه نگفتی از فردا خونه ام؟ منم دیدم حالا که بیشتر خونه ای و وقت واسه دیدن من داری کوتاه کردم که قابل تحمل باشم...

 

نتیجه ی اخلاقی:: این خپل خان با این تیکه انداختناش داره می روو نروما... 

(یکی نیست بگه دختر خودتو درست کن )