خاطرات رامونا بانو و خپل خان

خاطرات رامونا بانو و خپل خان

خاطرات رامونا بانو و خپل خان

خاطرات رامونا بانو و خپل خان

خپل خان و عید غدیر (2)

    تا اینجایی رسیدیم که خپل خان داشت پله ها رو می رفت بالا که اون لباس های شیک و از تنش در بیاره که ناگهان ...

... چند تن از دانشجویان پدر خپل خان وارد شدند و خپل خان بعد از چند لحظه تامل نا امیدانه به حرکتش ادامه داد که در این حین آخرین نفر وارد شد و خبل خان از حرکتش به سمت بالا پشیمان شد و به خوش آمد گوییه میهمانان جدید پرداخت. و تبریک عید ویژه ای به آخرین مورود گفت. ایشان فرمودند: 

- شما باید پسر (پدر خپل خان) باشید؟ 

- بله همینطوره، قدم رنجه فرمودید. 

- کاملا مشخصه چه فرزنده برازنده ایی 

- نظر لطفتونه بفرمایید بشینید 

و برای اینکه تابلو نشه خپل خان یه دور تو میهمانهای قدیمی تر زد و خوش آمد گوییه مجدد گفت و چون جایی برای نشستن نبود خپل خان ناچارا کنار این دانشجویه تازه وارد نشست و منم که خون خونم رو می خورد ترجیح دادم خودمو سر گرمه پذیرایی کنم که بعد از یک سری چایی دادن متوجه شدم که این حضرت آقا مجددا کارت ویزیتش را به یک دختر جوان و خوش اندام و خوش ظاهر و خوش تیپ داد و این بار که نمی خواستم و نمی توانستم باور کنم که این ارتباط کاریست می خواستم صدایم را بر روی سرم گذارده و با صدای جیغ آلود بگویم بس است دیگر اما ... 

... اما خواهر بزرگه ی خپل خان که به شرایط هم واقف بود و هم ناراحت جلویم را گرفت و این اطمینان را داد که خودش حتما پیگیر می شود و جلو گیری می کند. من هم نفس عمیقی کشیدم و سپردم به یکی از هواداران سر سختم در قوم شوهر!

طفلک پیگیری می کند ولی من نمی دانم که خپل خان بغییر از من تلاش در نگهداریه استاد عکاسی اش دارد یا دانشجویه پدرش؟ 

 

 نتیجه ی اخلاقی:: این دو قصه سراسر بی اخلاقیست و من نتیجه ایی نمی تونم بگیرم. هم نتیجه ی اخلاقیش با شما بزرگواران و هم جواب سواله آخرم.

 

در ضمن از خواهر کوچیکه ی خپل خان هم شدیدا تشکر دارم که بذل محبت فرموده و سری به وبلاگه عروسشون زدن.

خپل خان و عید غدیر (1)

     اول سلام. بعدشم عذر خواهی از دیر آپ شدنم. این یکی دو هفته در گیر برنامه های عید غدیر و اینا بودم. آخه خپل خان سیده (البته ما هم سیدیما). پدرش هم یه نمور سر شناسه و هر سال عید غدیر شدیدا مردم میان خونشون دیدو بازدید. جمعیتی بیش از 300، 400 نفر. منم که مجبورم به مادر شوهرم کمک کنم تا بتونیم بهتر از مهمان ها پذبرایی کنیم. واسه همین از قبل و بعد عید یکمی در گیر بودم. 

 

    حالا خاطره ی عید غدیر:: 

   

صبح یه شنبه زود از خواب پاشدیم تا زود تر آماده بشیمو محیای پذیرایی. 

بر خلاف سالهای قبل خپل خان داشت به خودش می رسید و سر و صورتشو مرتب می کردو لباسشو اهمیت می داد و منم از تعجب داشتم شاخ در می وردم. یه دفعه هم با صدای بلند پرسید کسی تو این خونه گن نداره؟ همه با تعجب پرسیدن گن واسه چی؟!؟! گفت می خوام لباسم بیشتر تو تنم بشینه و بتونم جلو مهمونا آبرو داری کنم!!!! 

 

منه ساده هم واسه اینکه خوشحالش کنم رفتم دنبال یه کنی که به سایزش بخوره و بتونه اون شکمه مثله کوهشو توش مخفی کنه. 

 

دیگه کم کم وقت اومدن مهمونا بودو همه آماده بودیم و از همه آماده تر خپل خان!! یاده دوران قبل عقدمون افتادم که یه هیکل ورزشکاری داشت. خواهرشم که سریع بلند شدو اسفند دود کرد براشو کلی قربون صدقش رفتیم همه. 

 

چند ساعتی گذشتو کلی مهمون اومد و رفت و خپل خان هم مثل پدرش با هر مهمون چند دقیقه ایی گپی می زدو بلند می شد. ولی هنوز شادییه آن چنانی تو چهرش نبود. نا اینکه طرفای غروب همون عکاسی که یه جورایی استاد خبل خان بود اومد و گل از گل خپل خان شکفت. و حالا نوبت این خانم بود که خپل خان چند دقیقه ای براش وقت بزاره و گپی باهاش بزنه و این چند دقیقه نمی دونم چرا این بار این همه طووول کشید. گه گاهی هم که واسه پذیرایی می رفتم جلو صداهایی شنیده می شد دال بر اینکه خپل خان من چقدر خوب شده و این کت و شلوار چقدر بهش میادو ... 

گذشتو بعده یک ساعتو نیم این عکاس قصه ی ما بلند شد و رفت. و خپل خان هم داشت می رفت بالا که ناگاه... 

 

نتیجه ی اخلاقی:: چون خیلی طولانی شد بقیه ی ماجرا و نتیجش بمونه واسه بعد...