خاطرات رامونا بانو و خپل خان

خاطرات رامونا بانو و خپل خان

خاطرات رامونا بانو و خپل خان

خاطرات رامونا بانو و خپل خان

اولین قلم

   دیروز ظهر وقتی از خرید برگشتم دیدم خپل خان خودشو جلو تلوزیون ولو کرده و خوابش برده. تا صدای درو شندید بیدار شدو دوید سمتم.  اولش خیلی خوشحال شدم که اومده به استقبالم   ولی دیدم از کنارم بی توجه رد شدو رفت به سمته ... (همون wc خودمون). 

 

خیلی حرصم گرفت می تونست زود تر بره اونجا که منو این همه ذوق مرگ نکنه. ازش که پرسیدم گفت: دلم نمیو مد از خواب بیدار بشم اماتو که اومدی منم از خواب پریدمو دیدم چه بهتر که فرصتو مغتنم بشمورم. 

 

نتیجه ی اخلاقی: اصلا نباید به شورو هیجانه مردا توجه داشتو دل خوش کرد بهشون 

نظرات 7 + ارسال نظر
تمشک وحشی چهارشنبه 1 مهر 1388 ساعت 01:26

جالب بود. ولی بهت بگم همه ی مردا اینجوری نیستن. وقتی میان به سمتت ممکنه کاره دیکه ای داشته باشن مثله این که بخاد بدونه چی خریدیو چرا پولتو دور ریختی

مریم چهارشنبه 1 مهر 1388 ساعت 08:23

سلام. حالا خوبه نگفت چراا یه جوری اومدی که منو از خواب بیدار کردی؟

همونشم شانس اوردم

هستی شمال چهارشنبه 1 مهر 1388 ساعت 22:01 http://red888.blogfa.com

سلاااااااااااااااام
به دنیای وبلاگ نویسی خوش امدی امیدوارم موفق باشی
پستتم برای اولین پست قشنگ بود

سمیرا پنج‌شنبه 2 مهر 1388 ساعت 12:10

مردا غیر قابل پیش بینی هستن ):

رادا ـ آنی جمعه 27 آذر 1388 ساعت 14:09

زیاد جذاب نبود

مهیار جمعه 27 آذر 1388 ساعت 18:29 http://www.gogolimagholi.blogsky.com

خپل خان اینجا خپل خان اونجا خپل خان هرجا
سلام ما هم یه خپل خان خونمون داریم
ولی من چیزی ازش نمیدونم
ولی یه روز میفهمم...

ناز پنج‌شنبه 16 اردیبهشت 1389 ساعت 14:46 http://ketabkhooneman.blogfa.com/

سلام رامونا بانوی عزیزم
از قبل از عید تا حالا آپ نکرده بودی و دلم تنگ شده بود واسه وبلاگت و خودت...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد