به وبلاگم سلامی دوباره خواهم داد

دلیلش رو نمی دونم

ولی هوس کردم  باز هم اینجا بنویسم

اون هم بعد از حدود سه سال دوری از اینجا

سعی می کنم هر روز حداقل یک مطلب پست کنم

یا حق!

تمام نگرانی تو

به فضای پر ازدحام رو یاهایت و حسرت نوازش هایش قدم می گذاری

و با چندین گیگابایت فراموشی دلتنگی هایت

در حاشیه ترین جریان همیشگی " یکی بود یکی نبود"

جنگ مغرورانه ات را با افتخار روایت می کنی

و این تمام نگرانی تو در چند سطر است

خط به خط ترانه های خیالت

من بی خطر به خاطرات تو می آیم

پر از آغوش های عادت کرده به نفسهایت

پر از چشمان بسته به روی لحن های افسردگی

و پر از خواب های خدا را دیدن.

می آیم و

آن بوسه های هوس را

در خط به خط ترانه های خیالت میهمان می کنم.

اعترافای یه راهبه فراریه

باید ترانه باشم
تا یه نامه کاغذی بشم.
باید تفنگ باشم
که یه شلیک خوب بشم.
توی حیاط دیوونه خونهء قدیمی،
سوسک های منطقی
بهتر ازهمه کلمات پراکنده جون می کنند.
اینها،
همه اش اعترافای یه راهبه فراریه
که دیشب توی خوابم اومد.
قول داد ه امشبم میاد دوباره،
تا بخونه که
آدم، بی ترانه نباید باشه!
هه!هه ...هه
دلش خوشه!
که آدم ترانه رو بلده
...

راز

از جای تو پنهانم

در جای تو پنهانم

تو راز درون من

من راز درون تو

( برگرفته از سروده های اقبال لاهوری)

این شاعر رو فراموش کنید لطفا

این شاعر رو فراموش کنید
لطفا
گر یه ای دیگه در اون جاری شده
کلمات مرده بس نیست آقا ؟
حرف های مفت چطور ؟
کاغذ رو به فرمان تکراری جنون
تو قلبت با آرامش دارم فرو می کنم
خفه شو !
وقتی شکل گرفتی در من قبلش مرده بودی!
من فقط عر یانی جنازه ات رو پوشوندم
در اعماق زمانی که تو خواب فرو رفته بودی
من دلتنگی هام رو همیشه تو یه فنجون قهوه سر می کشم
دیگه کار از شعر و این چرندیات گذشته
خفه شو !
قلم تپ تپ می کنه برا یه فنجون دیگه قهوه
این یکی ترجیح می دم تلخ تر باشه
نه به تو کار دارم، نه به کاغذات و نه هیچ چیز دیگه ت
خفه شو !
* بسیت و سوم اردی بهشت هشتاد و هفت*

در غزل ویرانه ها ، ابیات خشکیده

نفس هایم تکراری اند و خسته

 شعر من

گر یه ای پوسیده اینک در تلاطم

 صدایم ناله ء حزن زمستان است

 واژه هایم در رگ مسدود تکرار همچنان گم

 قدم هایم می لرزند ، می خشکند

 در لب این گورهای مثل من گم

 من اسیرم

 در غزل ویرانه ها ، ابیات خشکیده

که آجر هایش از خون دل است و سوز

 ستون هایش ، زانو هایی از غم های پوسیده

 که اینجا در بغل دارم

 من برای زندگی پیرم ، من دیرم

 سکوتم قصه ای رنجور و وهم آلود

که می خواند سرود مرگم را دمادم.

من وجودی ساده هستم

من وجودی ساده هستم که قرن ها قادر به شنیدن ستاره ها نبوده ام. آخرین باری که پروانه ای آهسته و با اندازهء حقیقی همه ء رازها با من سخن می گفت را خیلی سخت به خاطر می آورم.مداد رنگی هایم را می تراشم و طرحی می کشم از چتری که اختراع تنهاترین آدم دنیاست. شاید دنیا را بشود از نزدیک تر فهمید , تمام تن را از طلوع خیس کرد و همواره پرسه زد در دورترین صحرای عالم.صحرای میان دو لب. صحرای کلام دلی شکسته. اینک بهشتی از جنس رفتن در پاهایم ، چشم اندازی بی کران ، سبز و همیشه در لبخند ستارگان دارد.من وجودی ساده هستم که اینک رها تر از هر وقت ، به همه جا و همه کس لبخند می زنم.

در همین ثانیه ء سرخ نوازش کردن

در بستری از جنس سکوت شبها

عر یان

تو در آغوش منی

لب بر لب

رقص اندامت ،

نوری از ناز نگاهت ،

مناجات من است

چشم تو غار حرایی دارد

جبرییل ،

قطره ای از اشک تو بر صورت من

وحی سوزان تنت در گوشم

اقراء بسم السینه هایش لرزان

بسم الچشمانش مست

بسم الپریشان مو هایش در دست

بسم الهوسهایش بی باک

فر یادش ، ناله اش...

آه...اوه...آه...

شهوتی ناب

تو در آغوش منی

می خوانم

اَشهدُ اَن لا حضور الاّ تو

نه خدا هست و نه شیطان اینجا

تو در آغوش منی

اَشهدُ اَن تپش هایت در وجودم ضربان

بو سه هایت

پیغمبر سرخ پوش قلب به دست

تو در آغوش منی

می مانیم

در همین ثانیه ء سرخ نوازش کردن

در همین ثانیه ء داغ و سوزان تنت

می ما نیم

تو در آغوش منی

لب بر لب.

خیلی دور

سوگوار از این همه  خیلی دور

خیلی دور تر از قصه ها

خیلی دور تر از غصه ها

قصه ء غصه های  خیلی دور

غصه ء نسیمی از خیلی دور

قصه ءدرختی در خیلی دور

که مرا در سایه اش پچ پچ می کند

غصه ء  افتاده ام در این نزدیکی ها

در حسرت گر یه ای در آیینه ء خیلی دور

خیلی دور خیال نزدیک ندارد

خیلی دور در نزدیک خیالی ندارد

قافیه در شب غزل

شبی به خواب من کسی

در غزلی به اسم من

شعر زلال می شود

شبی غزال سرکشی به دام من

در قفسی به نام من

صید محال ، حبس کلام می شود

قافیه در شب غزل

در بیت بیت این اثر

تکرار تنهایی من

درد زمانه می شود

شبی به وزن آن غزل

به وزن بی وزنی من

کسی معلق کسی

به ذهن رنجیده ء من

خاطره وار می شود.

مثال ساده ای می زنم

به سوالی درباره ء مرگ و زندگی مربوطم

خطا نبوده ام ،  دست کم چندین هزار سال اخیر

مثال ساده ای می زنم :

فرض کنید کمی بیشتر خوشحال بشوم

آنگاه

مدتی در مجسمه گی ام تثبیت می شوم

در آستانه ء " پایم لب گور "

چه پنهان از من می خندم ، می رقصم

و در میان آن آواز

یک موش سرخ از دهانم در می رود

آه !

نفرین بر تو ای لحظه ء " بی حقیقت من "

آیا پر دلیلم؟

آیا

حال من چهره ء خوشایندم نیست؟

هست؟

نمی دانم

بر اساس تجربه ، چند لحظه ایست خورشید تبدیل شده

به ابدیت

با بویی از غبار.

 

داشتیم چی می گفتیم؟

آی ی ی !

شنیدی ؟

حالا نوبت منه که شکایت کنم.

گفتی پا در هوا؟ گفتی هیچ و پوچ ؟

تو اینجا چه می کنی ؟

سردمه !

کجا می ری ؟

دور...

از کجا می آی ؟

از پایین ها ... از خیلی دور...

 صبر کن !

دلم می خواست تو حالا خوابیده باشی.

جواب بده !

راه رفتن بلدی ؟

نه. با این وجود می خوام برم.

اینجا بودی؟

اینجا بودم.

شنیدی ؟

شنیدم.

پس ولم کن و برو با مردمان آواز بخون.

چی گفتی؟

من خیلی برای تو خوشحالم.

خوب ؟

حالا دلت می خواد چیزی بهت بدم بخونی؟

نه ، همینجوری بهتره

داشتیم چی می گفتیم؟

آهان !

درباره ء دوست بی نام و نشونمون صحبت می کردیم.

سر به سرم نگذار

راستی تو راجع به اسم من چه احساسی داشتی؟

اگه بخوای حقیقت رو بدونی ، البته

طولانی تر از حد انتظار بود

واقعا ً ؟

داری با من صحبت می کنی؟

نه ، نه  ، نه .خواب که نیستم.

هوا سرده ! هوا سخته !

خون !

باید امشب اینجا بودی

دلم می خواست تو حالا اینجا بودی

هیس !

برای ندامت خیلی زوده

دلم می خواست تو حالا خوابیده باشی

وقت صحبت نیست.

تو خیالا تی شده ای

دیوانه ای

هر روز هم دیوانه تر می شی.

تیک تاک

تاک

تیک تاک

تاک تیک تاک

تیک تا تاک

تاک تا تیک

تیک تیک

تاک تاک

تیک تا تیک

تاک تا تاک

تاک تا کی؟

کی تا تیک؟

کی تیک؟

کی تاک؟

تیک تا کی تیک؟

تاک تا کی تاک؟

تیک تاک تیک تاک

یاغی ! یاغی ! یاغی !

یاغی ! یاغی ! یاغی !

صدایم را بشنو

در همین حوالی

من ، همسایه ات بودم

در کودکی ام ، بر صفحات کتابت اشک می ریختم

یاغی ! یاغی ! یاغی !

قهرمان هایت در کودکی ام مرا تعقیب می کردند

باید می افتادم در رودخانه ات

تا خیس می شدم

سراسر وجودت معما بود

و علت وجودت از وجودت والاتر

یاغی ! یاغی ! یاغی !

سخت است با مردم زیستن

گناه است با مردم زیستن

و جز این گناه ، گناه راستین دیگری نیست

یاغی ! یاغی ! یاغی !

در شهر ماده سگ های رنگارنگ

و خروس های گند یده ، خموده

تو ، آن نوایی نیستی که گوشها را بنوازد

فضایل خوب ، همه خفته اند

یاغی ! یاغی ! یاغی !

این مرض ها ، واگیردارند

حتی آنسوی دیوارها ، دریا ها

آه ! چه سبک بالی تو !

اینک ، انکار تو بزرگترین گناه است

یاغی ! یاغی ! یاغی !

آنکس که با مردم زندگی کند ،

فراموش می کند ،

حتی اندک چیزی را هم که می دانسته

یاغی ! یاغی ! یاغی !

چه دیر می گذرد بر من زیر زباله ها

در این دره ء گندیده ء آدمیان ،

تمام وجودم عطسه است

از این همه خارش دره ء خاکیان

یاغی ! یاغی ! یاغی !

تو اما بر بلندای کوه ها

بر قله ها

در هوای آزاد نفس می کشی

تا اینکه اراده ای بجنبد

و با دودلی بپرسد

این یاغی کیست که مرا می خواند

از دور دست های تنها

یاغی ! یاغی ! یاغی !

 

در ثانیه ای دیگر  اما

این ثانیه

خیالی مچاله شده در دستان انتظار

پرواز حافظه ای دربند

با بالهایی از جنس خیس فاصله ها

این ثانیه

که گاهی شب است و گاهی روز

در هوای بدبوی شیاطین نفس کشیدن است

جاده ای در تلاطم باران دیشب قافیه ها

و حادثه ای

در کمین چند بیت به تغزل مانده

این گاهی غم ، گاهی شادی،

در تمنای هبوط دویدن است

به کهکشانی از حیوانیت پرتاب شدن

گاه در جستجوی خورشیدی در روز

گاه به انتظار دمیدن آفتابی در شب

گندم ، آب ، کودک

می رقصند شعر را ، خدا را

در ثانیه ای دیگر  اما

کنار شبنم و آه

در علفزار باد ، دریای مهتاب ها.

این همان شعر است

آخر ین کلمه ء پیراهن شعرم را می بندم

فصل آغاز می شود

در توهم ، در مرگ ، در آغوش ستاره ها

ثانیه حتی لحظه ای منتظر نمی ماند

با قافله ء قافیه ها اگر همساز نشوم.

غروری که در افسانه ، اسطوره است

 شاهدی که به قیمت بازار ، ارزان می شود

 و شقایقی که به اندازه ء زندگی ، کوچک

این همان شعر است که در من می پوسد

گاه رنگ سرخی از گونه هایم محو می شود

گاه  رنگ سیاهی در قلبم می درخشد

گاه زردی - به رنگ پا ییز شعورم- می خشکد در تمام وجودم

گاه به رنگ آینده ای که صدایش را می شنوم

به رنگ شعری معلق ،

میان زمین کلمه و آسمان روح

این همان شعر است ،

این همان شعر است که در من می رو ید.

 

این به جای دین

معرفت، آزادی ، خدا

خیلی وقت است آبی فراموش شده

اخلاق ، سیاست ، علم ، هدف

همه ء رنگ ها طعمی از سیاه شده اند

وجود ،فعل یا کنش نیست

چیز یست ، شبیه به غر یدن

نه کمال است و نه حکمت کامل

سنگدلان اما عقب مانده اند

تکه ای از حساسیت حتی

در شیار بار یک روحشان در جر یان نیست

می کوشند تا به این نام خوانده نشوند

غافل از اینکه همه چیز به عین خودش است

واژگان بد نام به جای دین

مرهم ، نوعی غرور جنسی به نام دین

اما این حیوان، این به جای دین

چیزی نبوده جز یک اشتباه

متداول ترین ابزار

در دست راهبان و قدیسان چندش آور

شاید برای تحمل پذیر ساختن حیات

شاید هم مرگ

شاید جدال

با همان به اصطلاح دشمن درون

در اضطراب ٍ جرعه ای از خیال

برادران ٍ خورشید !

مادران ٍ سایه !

مرا فر یاد کنید

در سرودی از آینده

در ر یشخند ٍ خرَد

در چشمه ای تازه ،

رو یدادی بزرگ به اشک منتهی می شود در من 

دستانم تهی مانده

صورتکی از فهم ٍ سیب در من می خشکد

فهم ٍ علف ،فهم ٍ ماه ، فهم ٍ پاییز ٍ گاهی غم.

روزگاران ٍ دیر ین پیرامونم گرد ٍ هم می آیند

خواهران ٍ گل!

دستانم تهی مانده

در فضیلت ٍ نوعی ایمان

در دفع ٍ نوعی شر

ناله هایم می پیچد در گورستان ، در شک،

در نوعی روان ٍ نمناک

در اضطراب ٍ جرعه ای از خیال ،

دستانم تهی مانده

آزرده ام از این کیفر

دستانم تهی مانده.

 

 

تکه ای از آفر ینش ٍ شبنم

اینجا زمین ز یر ٍ خداحافظی می لرزد.

قدم های پنهان بر سنگفرش ِ آسمان  ،

توقف کن!

چشمی را که نمی خواهد بداند ، ببند.

تکه سنگ های وحشت زده از غربت منتظرت می مانند...

تا ستیز ٍ خورشید و ابر

در حسرتت پیدا شود.

اشک ٍ آب می شوی ، در غروب ٍ مهتاب.

فر یادی سرخ که بر شک  می وزد ،

تکه ای از آفر ینش ٍ شبنم در استخوانت می رو ید ،

   توقف کن!

از همین جا آغاز شو !